پيـرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانـو روی صندلی اتوبوس نشسته
بـــــــــود.دختـــری جـوان،روبـه روی او،چشــم از گل ها بـرنمی داشت
وقتی به ايستگاه رسيدند،پيــرمرد بلند شد،دستـه گل را به دختــر داد
و گفت:
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است.به زنـــــــــــــم می گويم كه
دادم شان به تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دستـه گل را پذيـرفت و
پيــــــــــرمـرد را نگاه كــرد كه از پلـه های اتوبوس پايين می رفت و وارد
قبرستان كوچک شهر می شد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1